سخن رهبر
رهبر انقلاب: دشمنان نمیتوانند به ما سیلی بزنند؛ ما به آنها سیلی خواهیم زد. این را هم دشمن بداند و هم دوستانی که دلشان میلرزد۹۶/۳/۲۸
رهبر انقلاب: دشمنان نمیتوانند به ما سیلی بزنند؛ ما به آنها سیلی خواهیم زد. این را هم دشمن بداند و هم دوستانی که دلشان میلرزد۹۶/۳/۲۸
صورتجلسه نتایج طرحهای اجمالی و تفصیلی تحقیقات پایانی ارسالی به شورای علمی پژوهشی مدرسه علمیه فاطمه الزهرا(س)مرند دربهار96
طرح های اجمالی تحقیق پایانی
1- زینب سریع کار= عنوان پیشنهادی: آموزه های تربیتی سوره لقمان
نتیجه و پیشنهادات:
در تبیین مساله به ابعاد زیادی اشاره شده یک جنبه انتخاب و طرح اصلاح گردد و به شورا مجدد ارسال گردد.
2- نرگس سریع کار= عنوان پیشنهادی: مشورت در خانواده از منظر قرآن
نتیجه و پیشنهادات:
موضوع سخت و از عهده طلبه خارج است رد می گردد
3-
زهرا قربانی= عنوان پیشنهادی: طوفان نوح در قرآن
نتیجه و پیشنهادات:
رد می شود ساده است و کاربردی نیست.موضوع جدید پیشنهاد گردد.
4-لیلا نفیسی ثانی= عنوان پیشنهادی: وقف اموال و راهکارهای رفع موانع آن در آیات و روایات
نتیجه و پیشنهادات:
پیشنهاد می شود موضوع تغییر کند به روشهای گسترش توسعه و تقویت وقف اموال با اصلاح طرح زیر نظر معاون پژوهش
5- ویدا رضا پور= عنوان پیشنهادی: سیاست های پیشگیری از طلاق در اسلام
نتیجه و پیشنهادات:
موضوع تکراری است پیشنهاد می شود به عوامل افزایش طلاق پرداخت گرددو یکی از آنها به عنوان مساله اصلی کار شود یا موضوع جدیدی پیشنهاد و به شورا ارسال گردد.
6- فرحناز جوادی= عنوان پیشنهادی: الگو گیری طلاب از سیره پرورشی خانوادگی حضرت زهرا(س)
نتیجه و پیشنهادات:
اصلاح موضوع به الگوگیری زنان از سیره حضرت زهرا(س) یا پیشنهاد موضوع جدید با ارسال طرح به شورا
بررسی طرحهای تفصیلی ارسالی
1- مرضیه الباقری عنوان تحقیق:نفقه زن و شرایط دریافت آن در فقه امامیه
نکات اصلاحی طرح
اضافه کردن فصل جدید در ساختار برای سوال3
نتیجه: در اسرع وقت زیر نظر استاد راهنما اصلاح و به معاونت پژوهش تحویل داده شود
2-مریم متقی عنوان تحقیق:استنادات قرآنی خطبه شام و کوفه حضرت زینب(س)
نکات اصلاحی طرح
اصلاح سوالات و ساختار بندی مناسب با موضوع تحقیق
نتیجه: زیر نظر استاد راهنما اصلاح و تحویل به معاونت پژوهش دراسرع وقت
3-مهری بابایی:نقش نماز در تامین امنیت فردی
نکات اصلاحی طرح
اصلاح سوال 1 و3
نتیجه: زیر نظر استاد راهنمااصلاح و تحویل به معاون پژوهش در اسرع وقت
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات اردوی قم
جهت شرکت در همایش طلیعه حضور طلاب
نام و نام خانواگی: پریسا احمدزاده
تاریخ اردو:95/7/29 الی 95/8/3
این دومین بار است که قم میروم.اولین بار چهار سالم بود چیز خاصی یادم نمی اید ولی خاطره ی شیرینش بر سر زبان خانواده و فامیل است.آنقدر این خاطره را برایم تعریف کرده اند که تصویرش را همیشه در ذهنم دارم.ماجرا از این قرار است که چند روزی قبل رفتن ما به قم تلوزیون تصاویری از کربلا وحرم امام حسین را نشان میدهد.من هم محو انها میشوم وبا گریه از مادرم خواهش میکنم که ماهم به کربلا برویم.دو سه روز بعد ما عازم قم میشویم و من با اولین صحنه ی گنبدی که مواجه میشوم از شوق دیدن آن چنان ذوقی میکنم که خدا میداند و صدای نازک کودکانه ام را بلند میکنم و فریاد میزنم:مامان ببین کربلا،کربلا دیدی بالاخره ماهم اومدیم کربلا.و حرم حضرت معصومه سلام الله علیها را اولین بار به جای حرم امام حسین علیه اسلام زیارت میکنم.شاید آن روز امام حسین مهمان بانو بوده اند و من اشتباه نکرده ام.
و اما پنجشنبه:اتوبوس شبانه به سمت مقصد حرکت می کرد و من هنوز چیزی در دلم طغیان نمیکرد.راه ثانیه به ثانیه کوتاه تر میشد و من منتظر بودم شب تمام سیاهی اش را جمع کند و ماه جایش را به خورشید بدهد.بالاخره خورشید با تمام لطف و محبتش طلوع را آغاز کرد.صحنه ی زیبای خورشید این بار جلوه ی دیگری داشت با رسیدن به قم قرین شده بود.این صحنه را که میبینم یاد اقا می افتم.مگر میشود جمعه باشد دلت هوایی شده باشد و طلوع خورشید بالای گنبد فیروزه ای را ببینی و یاد آقا نیوفتی؟این طلوع چقدر شبیه شان است.تمام شهر را دربر گرفته و همگان زیر گرمای حضورش آسان میگردند.دلم نمیخواهد از خورشید چشم بردارم بسیار زیباست.خدارا شکر ک اقا اجازه ی ورود به شهرش را به من داد.جمکران چقدر زیباست،حالا از کنارش رد میشویم و من در دلم نمی دانم چه حسی است.حس و حال عجیب.خیلی وقت بود دلم چنین حال و هوایی را میخواست.وای خدای من چقدر مهمان نوا است این اقا ،چقدر لذت بخش است که همسایه ی اقا باشی حتی برای چند روز.چه لطف بزرگی.اقامتگاه ما چند قدمی با جمکران فاصله دارد و چه نام دلنشینی(نرجس خاتون)در اولین قدم مادر بزرگوارشان به استقبالمان آمده اند انگار درهارا باز کرده اند و پذیرای مهمان های پسر عزیزشان هستند.من فقط دلم میخواهد زودتر وسایلمان را در اتاق جا دهیم و راهی مسجد شویم.
همگی به سرپرستی خانم پناهی راهی مسجد میشویم.وارد حیاط میشویم و من دم در سلام میدهم و دلم را به همین سلام مستحبی خوش میکنم چون میدانم اقا جوابم را میدهند چون جواب سلام واجب است.چشم هایم را یک بار باز و بسته میکنم تا مطمئن شوم خواب نیستم.اینجا انگار قطعه ای از بهشت است گه خدا آن را جدا کرده و اینجا برای ما فراهم است.باورم نمیشود من با این همه کوله ی پر از گناه دعوت شده باشم.دست خالی امده ام و از صاحب این مکان مقدس معذرت میخواهم.از شرمندگی نمیدانم چگونه سرم را بلند کنم.بار گناهم سنگین است و مرا از رفتن باز میدارد هرچه میخواهم سرم را بلند کنم نمیشود.داخل مسجد میشویم من کم کم سرم را چرخاندم و چقدر زیبا و دلنشین است همه چیز و همه جا فیروزه ایست فرشها،دیوارها، گنبد و…این لطف و بزرگواری آقاست که مرا پذیرفته.هروقت امام زاده ا جایی میرفتم یاد مشکلات و بیماران و …می افتادم و برایشان دعا میکردم.اما اینجا ذهنم قفل کرده بود اصلا مگر روی دعا کردن داشتم؟چیزی جز گناهانم جلوی چشمانم نبودنمازی خواندم واز آقا کمک خواستم.شروع به خواندن دعای ندبه کردم وقتی به (ائین )هایش رسیدم بغضم ترکید و کلی گریه کردم و خالی شدم.همان جا که میگوید:کجاست انکه کتاب اسمانی و حدد ان را احیا میسازد؟کجاست انکه بنای شرک را ویران میکند؟کجاست انکه دوستان خدارا عزیز و دشمنانش را ذلیل میکند؟کجاست؟مولایمان کجاست؟برای امدنش انتظار کافی نیست.دعا و اشک و دل بی قرار کافی نیست.دعای این همه دوست دار کافی نیست.
ازخانم پناهی شنیدم دوستان سراغ چاه رفته اند با آنکه اعتقاد چندانی به ان نداشتم ولی کنجکاو بودم انجا را ببینم.ا خانم پناهی و دوستان دیگر به سمت چاه رفتیم.همه مشغول نوشتن بودند و من تماشاگر بودم.به خانم پناهی گفتم من در دلم با اقا درددل میکنم و روی کاغذ برای خودم مینویسم.چه لزومی دارد ان را داخل چاه بیندازم؟با خاطره ی جالبی که خانم پناهی تعریف کردند تصمم گرفتم من هم برگه ای بنویسم و داخل چاه بیندازم.حالا از جمکرن به سمت حرم حضرت معصومه علیها سلام راهی مشویم.هرچه میرویم نیرسیم راه حرم در نظرم خیلی طولانی شده .نه شاید هم من عجله دارم تا زودتر بانو را زیارت کنم.بالاخره انتظارها به سر می اید و وارد حرم میشویم.داخل حرم گنار ضریح ایستاده ام خیره مانده ام به بالای ضریح و حسی به من میگوید بانو انجا ایستاده و مهمانانش را نظاره میکند سرم را بالا کردم و چند کلامی با بانو در دل کردم و ازایشان طلب کمک کردم و به جای همه و اشتباهات و گناهانشان و شخصی گناهکارتر(خودم)طلب مغفرت کردم.
هنگام شام خوردن در حیاط اردوگاه متوجه حضور همشهریانم شدم.چنان ذوقی کردم که در ان لحظه احسا کردم دنیا را به من داده اند بهترین و صمیمی ترین دوستم هم بینشان بود.یک لحظه تمام غم های دنیا از یادم رفت ،معده دردی که داشتم خوب شد.برای دوستم کلی حرف نگفته داشتم اوهم درست مثل من بود از دیدن یکدیگر چندان خوشحال شدیم که خواب از سرمان پرید.با مسئولشان خنم برهانی هم رابطه ی خوبی داشتم بعد از کمی گپ و گفت دورهمی،دونفری با دستم در حیط خلوت کردیم و کل حرف زدیم و خالی شدیم.دلم میخواست تا صبح بیدار بمانم ولی امکانش فراهم نبود.قرار شد همگی برای نماز صبح به جمکران برویم ولی وقتی بیدار شدیم اذان میگفتند و تا اماده شویم نماز تمام میشد.متاسفانه نماز صبح در جمکران نصیبمان نشد.ونماز را در اردوگاه خواندیم و بعد از صبحانه برای حاضر بودن در کلاس طلیعه ی حضور در سالن جمع شدیم.شروع برنامه با دعای سلامتی اقا بود وسپس تلاوت قران و بعد سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین آقای مسعودی نیا(مسئول حوزه های علمی خواهران استان)شروع شد.وایشان درمورد مراحل تزکیه نفس از جمله: مشارطه،مراقبه،محاسبه و معاتبه برای ما سخنرانی کردند و این مطالب را برایمان تشریح کردند.و اخرین جمله ای که گفتند این بود:علم و دانش به 5 چیز به دست می آید1.پرسیدن فراوان2.مطالعه زیاد3.خودسازی4.فروتنی در برابر استاد5.استعانت از پروردگار.وبعد از ایشان استاد دادسرشت تهرانی و سپس استاد داوودی سخنرانی های مختصری داشتند.
وبعداز ان خانم علوی سخنرانی کردند.سخنانشان عالی و تاثیرگذار بود و طرز بیانشان به گونه ای محکم و گیرا بود که مخاطبان را به خود جذب کرده بودند.بعدازظهر کلاس دوباره شروع شد وخانم موئمنی مطالبی درمورد خداشناسی وهمچنین درمورد طلبگی بیان فرمودند.و اینکه طلبه باید برای هر روزش برنامه داشته باشد مطالبی را عرض کردند.وبعد از ایشان آقای اسکندری درمورد اینکه چرا خداوند ما را افریده؟وچرا ما اشرف مخلوقات هستیم؟سخنرانی کردند ختم سخنرانیشان با این جمله بود:1.علم به دین پیدا کنید برای خدا.2.به علمی که به دست اورده اید عمل کنید برای خدا3.این دین را به دیگران تعلیم دهید برای خدا.این سخن استاد در اینجا به جا بود ومن فکر میکنم تایرش را گذاشت.کلاس تمام شد.
اتوبوس ها دم در اردوگاه منتظر بودند تا طلاب را به حرم ببرند.در مسیر رفتن به حرم داخل اتوبوس جا کم امد و عده ای سر پا ایستادیم من برعکس همه رو به بچه ها ایستاده بودم و چهره ها را تماشا میکردم همه خوشحال بودند که به حرم میرویم.ولی وقتی چشمم به خانم پناهی افتاد متوجه شدم دل گرفته و ناراحتند ولی وقتی چشمشان در چشمم اقتاد لبخند زدند ولی من متوجه خنده ی اجباری شان شدم.رسیدیم حرم و حال و هوایی عوض کردیم.
در مسیر برگشت خانم ستاری شوخی کوچکی با من کردند من اصلا به دل نگرفتم ولی من هم به شوخی گفتم دلم را شکستی و این شد که خانم ستاری مرا دل شکسته خطاب میکردند و دیگر دوستان این موضوع را شنیدند و کل گروه به من لقب دل شکسته دادند.به اردوگاه رسیدم.دوباره در اردوگاه متوجه خانم پناهی شدم شدید تغییر کرده بودند انگار همان استاد سه چهار ساعت پیش نبودند همه حالشان خوب بود شاید در حرم سرم آرامش بخش روحی وصل کرده بودند.
من سردرد عجیبی گرفتم و به شدت سرم درد میکرد وبااینکه احساس میکردم بدنم از داخل گرم است ولی دست و پایم میلرزید و تپش قلبم رفته رفته بیشتر میشد.خانم ستاری و خانم پناهی متوجه حال من شدند و گفتند به بیمارستان برویم ولی من با یک ژلوفن حالم خوب میشد و از دوستان خواستم.ولی تا قرص به دستم برسد خانم پناهی ماشین را هماهنگ کرده بودند.قبل رفتن قرص را خوردم واز خانم پناهی خواستم دیگر نیازی به دکتر نیست ولی نچذیرفتند و مجبور شدیم به بیمارستان برویم.بعد از معاینه و خرید داروها همگی سئار ماشین شدیم تا به اردوگاه بازگردیم.در مسیر برگشت ما رفته رفته از جمکران دور میشدیم حالا دیگر نه جمکران دیده میشد و نه خضر نبی و هیچ یک انجا را نمیشناختیم متوجه شدیم بله ما گم شده ایم.همگی شدید خنده مان گرفته بود ،به زور خودمان را نگه داشته بودیم .راننده هم مسیری را پیش گرفته بود و میرفت تا شاید راه را پیدا کنیم راهی طولانی را رفتیم و در اخر به بن بست رسیدیم.حالا اگر ماشین از حضور اقایان خالی بود مثل بمب از خنده منفجر میشدیم مخصوصا خانم پناهی.بعد از کلی شهر گردی و خنده راه را پیدا کردیم.در نزدیکی اردوگاه وقتی از جلوی جمکران داشتیم رد میشدیم من رو به خانم پناه کردم و گفتم:شرمنده باعث زحمت شدم ولی اگردکتر نمیرفتیم هم حالم خوب میشد ژلوفن حالم را خوب کرده بود.خانم پناهی جمله ی تکان دهنده ای گفتند و من هیچ گاه فراموش نمیکنم.شاید در کل دو سه روز سفری که داشنیم تاثیر گذارترین قسمتش برای من اینجا بود.خانم پناهی گفتند:تو فکر میکنی قرص تو را خوب کرده اما واقعیتش این است که لطف این آقا بوده و با نگاهشان به سمت جمکران مرا متوجه اقا ساختند.من در ان لحظه دلم میخواست های های گریه کنم از حرفی که زده ام و لطفی که ندیده ام دوباره شرمنده ی اقا شدم و محبتش را از یاد بردم.بعد کلی خنده گریه هم چسبید بی صدا کمی گریه کردم تا خالی شوم.شاید این جرقه برایم لازم بود تا مرا تکان دهد.
صبح زودتر از اذان بیدار شدم و با کلی زحمت و تحمل سرما وضو گرفتم و آماده شدم تا به جمکران برومولی خیلی سردم بود و بدنم میلرزید از ترس اینکه دوباره حالم بد شود نرفتم ولی چقدر دلم میخواست.هنوز هم که یاد ان روز می افتم دلم میگیرد.بازهم نماز صبح جمکران نصیبم نشد.
شروع کلاس امروز با سخنرانی خانم علوی بود.خانم علوی با این جمله سخن را اغاز کردند:عبادت خدا با علم است و شر دنیا و اخرت با جهل و نادانی.ویک حدیث قدسی بیان کردند:دروغ میگوید کسی که میگویدمرا(خدا)دوست دارد ولی تا صبح خواب باشد.و کلیدی ترین جمله خانم علوی این بود که:اگر تمام دنیا را به ما بدهند به اندازه ی قضا شدن نماز صبح ارزش ندارد.ونیز فرمودند:قران میگوید(واقم الصلاه لذکری)هرچه در نماز کاهلی کنیم اراده ی ما قوی نمی شود.ولی در غیر این صورت در مقابل نفس تعظیم نمیکنیم و برای حرف خلق ناراحت نمیشویم.اگر درمورد اثرات نماز فکر بکنیم دیگر خواندنش سخت نمیشود و میل شدید پیدا میکنیم.و کلاس طلیعه ی حضور با دعای فرج خاتمه یافت.
اخرین دیدار و زیارت بانو بعد از ظهر:
دلم نمیخواست از حرم بیرون بیایم میخواستم سیر نگاه کنم و تمام درددل هایم را به بانو بگویم .حالم عالی بود و جذب انجا بودم.ولی باید دل میکندیم و میرفتیم.در راه برگشت وقتی شنیدم به جمکران میرویم خوشحال شدم.آمدیم در جمکران هم دردل هایی با اقا کردیم.داخل مسجد زیر گنبد نشستم من عاشق نشستن زیر گنبد فیروزه ای بودم و حالم را خوب میکرد.
در برگشت یک یک سوار ماشین شدیم،با حرکت ماشین رفته رفته جمکران در چشمم کوچکتر میشد و کم کم دیده نشد این من بودم که دور میشدم مسجد سر جایش بود.دلم بدجور گرفته بود میخواستم فقط کسی حرفی،تلنگری به من بزند تا بغضم بترکد و خالی شوم.
دست خای رفته بودیم امیدوارم دست ر برگشته باشیم کاش بار دیگرکه می اییم صاحب خانه خودشان هم باشند و با کلامی و سخنی کوتاه پذیراییمان کنند.به امید ان روز پرشکوه.
خوش آن روزی که مولا باز گردد اناالمهدی طنین انداز گردد
خدایا پرچمش را باز گردان به زهرا یوسفش را باز گردان
پایان
مثل يک تکه عبا روي زمين است تنش
آن قدر حال ندارد که نيفتد بدنش
جا به جا گَر نشود سلسه بد مي چسبد
آن چناني که مـحال است دگر وا شدنش
شهادت جانسوز امام موسی کاظم (ع)تسلیت